بنفشه(پست هجدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : mahtabi22

معلم عربی هنوز وارد کلاس نشده بود. داخل کلاس همهمه بود. بنفشه زل زده بود به نیوشا که بی حس و حال سرش را روی میز گذاشته بود.

-چیه نیوشا؟

-دل درد دارم

-چی خوردی مگه؟

-چیزی نخوردم، ماهانه هستم

بنفشه با حسرت به نیوشا نگاه کرد: خوش به حالت، کاش من جای تو بودم

نیوشا با همه ی بی حالی اش چشمانش را از تعجب گشاد کرد: خاک تو سرت، جای من باشی که درد بکشی؟

-نه، جای تو باشم که هر ماه ماهانه بشم، اون موقع دیگه واقعن واقعن واقعن بزرگ شدم

-باور کن الان راحتی، هر ماه اینقدر درد نداری

-نگو، من دوست دارم زود ماهانه بشم، چی کار کنم زودتر ماهانه ام شروع بشه؟ قرصی، چیزی هست؟

-اه برو بابا، خل و چل

-نیوشا تورو خدا راس بگو من حتما سال دیگه ماهانه میشم؟

-آره بابا احمق جونم، اصلا شاید همین امسال ماهانه شدی

-وای، راس می گی؟

نیوشا با خودش فکر کرد، حتما سر بنفشه به جایی اصابت کرده است. دختر دیوانه، از خدایش بود تا ماهانه شود...

-آره راس می گم، خیالت راحت

-وای خدا کنه همین ماه منم ماهانم شروع بشه، باور کن می برمت بیرون بهت پیتزا می دم

-وای تورو خدا خفه شو، من دارم از درد میمیرم، تو چرتو پرت می گی؟

بنفشه به حرف نیوشا اعتنا نکرد، او فقط دلش می خواست خانم بودن را با تمام وجود احساس کند. او می خواست زمانی که معلم پرورشی یا مشاور مدرسه اشان وارد کلاسشان می شد و می پرسید" بچه ها، کیا دوره ی ماهانه دارن" با افتخار دستش را بلند کند و نشان دهد که واقعا بزرگ شده است. حتی شهنامی چاپلوس هم دوره ی ماهانه داشت. آنوقت برای بنفشه خیلی سنگین بود که هنوز در دوره ی نیمه کودکی اش به سر می برد. شاید برای همین بود که اطرافیانش او را بچه خطاب می کردند. دیگر وقت این بود که خانم شود.

دورازده سالگی، سن مناسبی برای خانم شدن بود...

معلم عربی وارد کلاس شد، مبصر فریاد زد: برپا....

........

سیاوش وسط مغازه ایستاده بود و دور تا دورش را نگاه می کرد. مغازه خیلی کثیف بود. شاید یک روز کامل طول می کشید، تا آنرا تمیز کنند. چاره ای نبود، باید دست به کار می شدند. سیاوش آستینهایش را بالا زد و رو به شایان کرد: من این طرفو تمیز می کنم، تو هم از اون گوشه شروع کن

و با دستش به سمتی از مغازه اشاره کرد.

شایان لبش را کج کرد: یه کارگر بگیریم، خودش بیاد تمیز کنه دیگه.

-اه، ...شاد بازی در نیار، کاری نداره که. خونه تکونی که نیست. زود باش تمومش کنیم بره، تا چند روز دیگه دکور میرسه. بعد هم باید جنسا رو  بیاریم تو مغازه.

شایان، عصبی به سیاوش نگاه کرد که جاروی دسته بلندی را در دست گرفته بود. صدای زنگ موبایل شایان بلند شد:

-الو

صدای بنفشه بود که از آن سوی خط جواب داد: الو، بابا

-ها؟ چیه؟

-من پشت در موندم، کلید ندارم

-کلیدتو کدوم قبرستون گذاشتی؟

سیاوش نیم نگاهی به سمت سیاوش انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد.

-کلید تو قبرستون خونه، جا مونده

چشمان شایان گشاد شد: ای ورپریده ی بی ادب

-اه، من الان چی کار کنم؟ پشت در موندم

-وای، از دست تو، پاشو بیا اینجا، من تو مغازه هستم، می دونی کجاست؟

-نه نمی دونم،

-مغازه قبلیم کجا بود؟ تو همون پاساژم، اما یه طبقه بالاتر

-باشه الان میام

بنفشه بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.

سیاوش همانطور که جارو می زد پرسید: پشت در جا مونده؟

-آره، دختره ی خنگ معلوم نیست حواسش کجاست

-شایان چرا با دخترت خوب نیستی؟

-یعنی چی خوب نیستم؟

-چرا باهاش بداخلاقی، باهاش بد حرف می زنی، چرا رفتارت باهاش اینقدر بده؟

-شهناز کم بود تو هم شروع کردی؟

-شایان به خدا رفتارت باهاش خوب نیست، یعنی هر کسی ایرادتو بگه دروغ گفته؟ من که به تو دروغ نمی گم، این بچه همش دوازده سالشه، گناه داره

شایان به سمت سیاوش رفت: بده من این جارو رو، خودم جارو می زنم، تو معلوم نیست چته، نطقت باز شده می خوای چرند تحویلم بدی

-من معلومه چمه، تو معلوم نیست چرا با کل دنیا دعوا داری،

-سیاوش، نمی بینی این بچه چقدر بی ادبه؟

-خوب این بچه رو خودت اینجوری بار آوردی

-چرت و پرت نگو سیاوش، این بچه چهار سال با مادرش خونه ی مادربزرگش زندگی می کرد. من اون موقع کجا بودم که تربیتش کنم

سیاوش با خود فکر کرد: یعنی در این چهار سال سیاوش حتی یکبار هم سراغی از دخترش نگرفته بود؟ مگر می شود؟

 -یعنی تو، تو این چهار سال اصلا سراغی از دخترت نگرفتی؟

-تلفنی باهاش صحبت می کردم، بعضی وقتها هم برای یه نصفه روز میومد پیش من

سیاوش باز هم با خودش فکر کرد، که به احتمال زیاد شایان با همین اندازه رفتار پدری اش، کوه جابه جا کرده است.

-حال مادرش چطوره، گفته بودی بیمارستانه، آره؟

-خبر مادرشو ندارم، بنفشه و مادرش، از همون چهار سال پیش که جدا شدیم، خونه ی مادربزرگش زندگی می کردن، از یه سال پیش که حال رعنا بدتر شد و بیمارستان بستری شد، مادربزرگه هم بنفشه رو انداخت سر من

-چرا مادربزرگه از بنفشه نگهداری نکرد؟

-می گه وقتی دخترم تو بیمارستان افتاده، از بچه ی مردم چرا نگهداری کنم؟ از دختر خودم مراقبت می کنم. کلا با من میونه ی خوبی نداره

-پدربزرگه چی؟

-هر چی می گم در مورد هردوتا می گم دیگه، هم زنه هم مرده، خواهر برادرهای رعنا هم که دنبال زندگی خودشونن، اما اونا هم با من میونه ی خوبی ندارن

-والله منم بودم با تو میونه ی خوبی نداشتم

-باز شروع شد؟ چارو رو بده من

و به سمت سیاوش رفت تا جارو را از دستش بیرون بیاورد.

سیاوش خودش را عقب کشید:

-اه ول کن این جارو رو، بگو ببینم با مادر بنفشه چجوری آشنا شدی؟

-خاطرات بدو یاد من ننداز

-بگو دیگه، بگو قول می دم کل مغازه رو خودم جارو بزنم

-چه می دونم بابا تو کوچه، خیابون آشنا شدیم

-یادمه یه بار گفتی از اول حالش خوب نبود، چه می دونم خل و دیوونه بود، منظورت چی بود؟

-رعنا افسردگی داشت، منم می دونستم، اما کم سن و سال بودم، فکر می کردم با" نیروی عشقم" از این رو به اون روش می کنم،

"نیروی عشقم" را به تمسخر ادا کرد.

-اما نتونستم این کارو بکنم، افسرده بود، یه روز خیلی خوب بود، یه روز تو خودش بود، دارو می خورد، کسل و بی حوصله بود مدام گریه می کرد، با عقل نداشته ام گفتم بچه دار بشیم خوب میشه، رفتیم دکتر، دکتر گفت فعلا بارداری براش خوب نیست، ممکنه وضعیتشو بدتر کنه، باز هم ما دوتا عقلمونو گذاشتیم رو هم، گفتیم مگه میشه؟ مهر مادری به دلش میوفته دیگه نمی تونه از بچه دل بکنه، دوره ی حاملگی و زایمان و بعد از زایمانش خیلی بد بود بنفشه که بدنیا اومد من واقعا دو دستی زدم تو سر خودم

-چرا؟

-ای بابا، انگار تو واقعا خنگی؟ یه زن عادی بعد از زایمان، افسردگی بعد از زایمان می گیره، چه برسه به زنی که افسردگی شدید داره و دکتر بهش هشدار داده که فعلا بچه دار نشو، تمام کارهای بنفشه افتاد رو دوش من، مادر رعنا و خواهرم به جای اینکه بچه داری رو به رعنا یاد بدن به من یاد می دادن که چی کار کنم، از حموم کردنو پوشک گرفتنو، شیر دادن به بچه و بردن به دکترو خلاصه هر چیزی که فکرشو بکنی، همه رو خودم انجام دادم

-نه بابا، .....بچه هم شسته بودیو ما خبر نداشتیم؟

سیاوش با گفتن این حرف بلند بلند، خندید.

شایان سرش را تکان داد:

-آره، من بدبخت، همزمان از مادر و دختر نگهداری می کردم، اما دیگه به یه جایی رسیدم که کم آوردم، من مرد بودم، برای خودم کار داشتم، عملا کار خونه، بچه داری، مریض داریو کار بیرون افتاده بود رو دوش من، از خودم بدم اومده بود. دورو بریام زیاد کمکم نمی کردن، دوست داشتم مثه همه ی مردا وقتی از سر کار بر می گردم، زن و بچمو شاد و خندون ببینم، نه اینکه درو باز کنم، مادر زن فولاد زره رو ببینم که با بداخلاقی بنفشه رو می ده بغلم، غر می زنه که از کارو زندگیش افتاده، زنمو ببینم که طبق معمول یه گوشه خوابیده، با وزنی که از مرز هشتاد کیلو هم گذشته بود، از اون طرف، بنفشه هم که خودشو خراب کرده

سیاوش با شنیدن این حرف قهقهه زد و گفت: پس الان فهمیدیم که این روده های بنفشه چرا اینقدر کار می کنه

شایان سر تکان داد.

در همین لحظه صدای ظریف دخترانه ای شنیدند: سلام

حرفشان نیمه تمام ماند. هر دو سر چرخاندند. بنفشه بین چهار چوب در مغازه ایستاده بود.

سیاوش اولین نفری بود که سلام کرد. شایان هم از او تبعیت کرد.

هر دو تعجب کرده بودند.

-مزاحم که نیستم؟ از اینجا رد می شدم، گفتم بیام شاید تو مغازه سرگرم باشی، که دیدم آره از شانس خوبم اینجایی

سیاوش جواب داد: خواهش می کنم، بیا تو فقط شرمنده اینجا کثیف و خاکیه

نغمه با ادا و اطوار وارد مغازه شد. شایان با حرص گوشه ی لبش را جوید. به نظرش نغمه خیلی اطواری و افاده ای بود. اصلا حوصله ی نغمه را نداشت.

اصلا....

سیاوش چطور بنفشه را تحمل می کرد و از همه مهمتر بعضی شبها را با او می گذراند....

با آن همه رنگ روغنی که روی صورتش پیاده کرده بود، به نظرش چندش آور شده بود.

اما خوب، سیاوش در همان شبها، به تنها چیزی که نگاه نمی کرد، صورت نغمه بود....

سیاوش در آن لحظه تنها به خودش فکر می کرد....

تنها به خودش....

پس چه اهمیتی داشت که نغمه اطواری و افاده ای بود و روی صورتش مینیاتور کار می کرد؟

واقعا چه اهمیتی داشت.....

نگاه شایان رفت روی سیاوش که چهار پایه ی خاک گرفته را کنار نغمه گذاشت و گفت: بیا اینجا بشین

نغمه هم جواب داد: ایشششششش، خاک گرفته

شایان چانه اش را کج کرد و از مغازه خارج شد.

.......

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: